part14
ا/ت: الان دیگه اینجا کسی زندگی نمیکنه بیا بریم داخل این خونه ماست
یونگی: خب
ا/ت: وایی چقدر کثیفه همه جا پر از تار عنکبوته وایی اینجا اتاق من بود خب اینجارو ول کن بیا بریم خونه همسایه
یونگی: میشه نریم
ا/ت: نه باید بریم
رفتیم اونجا
ا/ت: چرا سوخته اینجا کی سوزندش وایی اینجا اتاق یونگی بوده من بهش میگفتم نونکی تو هم همینطور اول به تو هم میگفتم نونکی انگار بچگیم داره زنده میشه یونگی کجایی؟
برگشتم دیدم داره به یه زل زده
ا/ت: چیشده؟
دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست
ا/ت: یونگی خوبی؟
دستشو گرفتم و بردمش بیرون و رفتم براش تو ماشین اب اوردم
ا/ت: بیا بخور
یونگی: پرتش کرد
ا/ت: خب بیا برگردیم میتونی رانندگی کنی؟
یونگی: نه
ا/ت: خب من رانندگی میکنم
رفتیم داخل ماشین
ا/ت: بریم دکتر؟
یونگی: نه نریم
ا/ت: بریم خونه؟
یونگی: اره
از چشماش اشک میومد یعنی چیشده
ا/ت: میشه بهم بگی چیشده؟
یونگی: نه
ا/ت: اوکی
رفتیم خونه
دستشو گرفتم و رفتیم داخل
ا/ت: بیا برو رو تختت بخواب میرم به چیزی برات بیارم بخوری
چند دقیقه بعد
رفتم تو اتاقش
ا/ت: یونگی بیا میوه پوست گرفتم و ابمیوه اوردم بخور شاید خوب بشی
بلند شد یه لبخندی زد بعد ظرفارو پرت کرد و شکوند
یونگی: وقتی بهت میگم بزار تنها باشم یعنی واقعا بزار تنها باشم چرا مزاحم میشی
ا/ت: ببخشید، نگرانت بودم میخواستم خوب بشی
یونگی: نمیخواد توحالمو خوب کنی فقط بروگمشو بیرون
دستمو گرفت از اتاقش بیرونم کرد
ا/ت: یونگی
یونگی: فک نکنم بری
دستمو گرفت از خونه پرتم کرد بیرون
یونگی: نمیخوام دیگه ببینمت
قلبم تند تند میزد ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم رفتم خونه یومی
یومی: چیشده دختر چرا ترسیدی؟
رفتم بغلش کردم
یومی: ا/ت قربونت بشم چیشده باز چیکار کرده
ا/ت: من خیلی مهربونم خیلی بلند شدم براش ابمیوه درست کردم میوه پوست گرفتم منو بیرون کرد از خونه نمیدونم چرا
یومی: من دیگه اروم نمیشینم دیگه نمیزارم بری
ا/ت: نه یومی من فقط اومدم باهات حرف بزنم سونهو دوست یونگی نمیخوام رابطتون بهم بخوره
یومی: اگه رابطه ما با این چیزا بهم میخوره بزار بخوره
ا/ت: یومی
یومی: هیچی نگو صبر کن الان پیتزا سفارش میدم بخوریم بعد فیلم ببینم اهنگ بعدش بزارم برقصیم فکرشم نمیکنیم اوکیه
ا/ت: نه حوصله ندارم
ا/ت:یومی
یومی: ساکت هرچیزی بهت میگم بگو چشم
ا/ت: چشم
یومی:عشقم مهم نیست یعنی میشه تو زندگی نکنی باید از زندگیت لذت ببری حالا بخند و بلند شو امشب هم باید بمونی تو این خونه فقط خودمو خودتیم
فردا صبح
یونگی
داشتم صبحونه میخوردم صدای ایفون شنیدم رفتم درو باز کردم
میسو: سلام شوهرخواهر
یونگی: سلام
میسو: ا/ت کجاست؟
یونگی: دیشب خونه دوستش موند
#فیک
#سناریو
یونگی: خب
ا/ت: وایی چقدر کثیفه همه جا پر از تار عنکبوته وایی اینجا اتاق من بود خب اینجارو ول کن بیا بریم خونه همسایه
یونگی: میشه نریم
ا/ت: نه باید بریم
رفتیم اونجا
ا/ت: چرا سوخته اینجا کی سوزندش وایی اینجا اتاق یونگی بوده من بهش میگفتم نونکی تو هم همینطور اول به تو هم میگفتم نونکی انگار بچگیم داره زنده میشه یونگی کجایی؟
برگشتم دیدم داره به یه زل زده
ا/ت: چیشده؟
دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست
ا/ت: یونگی خوبی؟
دستشو گرفتم و بردمش بیرون و رفتم براش تو ماشین اب اوردم
ا/ت: بیا بخور
یونگی: پرتش کرد
ا/ت: خب بیا برگردیم میتونی رانندگی کنی؟
یونگی: نه
ا/ت: خب من رانندگی میکنم
رفتیم داخل ماشین
ا/ت: بریم دکتر؟
یونگی: نه نریم
ا/ت: بریم خونه؟
یونگی: اره
از چشماش اشک میومد یعنی چیشده
ا/ت: میشه بهم بگی چیشده؟
یونگی: نه
ا/ت: اوکی
رفتیم خونه
دستشو گرفتم و رفتیم داخل
ا/ت: بیا برو رو تختت بخواب میرم به چیزی برات بیارم بخوری
چند دقیقه بعد
رفتم تو اتاقش
ا/ت: یونگی بیا میوه پوست گرفتم و ابمیوه اوردم بخور شاید خوب بشی
بلند شد یه لبخندی زد بعد ظرفارو پرت کرد و شکوند
یونگی: وقتی بهت میگم بزار تنها باشم یعنی واقعا بزار تنها باشم چرا مزاحم میشی
ا/ت: ببخشید، نگرانت بودم میخواستم خوب بشی
یونگی: نمیخواد توحالمو خوب کنی فقط بروگمشو بیرون
دستمو گرفت از اتاقش بیرونم کرد
ا/ت: یونگی
یونگی: فک نکنم بری
دستمو گرفت از خونه پرتم کرد بیرون
یونگی: نمیخوام دیگه ببینمت
قلبم تند تند میزد ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم رفتم خونه یومی
یومی: چیشده دختر چرا ترسیدی؟
رفتم بغلش کردم
یومی: ا/ت قربونت بشم چیشده باز چیکار کرده
ا/ت: من خیلی مهربونم خیلی بلند شدم براش ابمیوه درست کردم میوه پوست گرفتم منو بیرون کرد از خونه نمیدونم چرا
یومی: من دیگه اروم نمیشینم دیگه نمیزارم بری
ا/ت: نه یومی من فقط اومدم باهات حرف بزنم سونهو دوست یونگی نمیخوام رابطتون بهم بخوره
یومی: اگه رابطه ما با این چیزا بهم میخوره بزار بخوره
ا/ت: یومی
یومی: هیچی نگو صبر کن الان پیتزا سفارش میدم بخوریم بعد فیلم ببینم اهنگ بعدش بزارم برقصیم فکرشم نمیکنیم اوکیه
ا/ت: نه حوصله ندارم
ا/ت:یومی
یومی: ساکت هرچیزی بهت میگم بگو چشم
ا/ت: چشم
یومی:عشقم مهم نیست یعنی میشه تو زندگی نکنی باید از زندگیت لذت ببری حالا بخند و بلند شو امشب هم باید بمونی تو این خونه فقط خودمو خودتیم
فردا صبح
یونگی
داشتم صبحونه میخوردم صدای ایفون شنیدم رفتم درو باز کردم
میسو: سلام شوهرخواهر
یونگی: سلام
میسو: ا/ت کجاست؟
یونگی: دیشب خونه دوستش موند
#فیک
#سناریو
- ۳۶.۹k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط